»» ازدواج پسر 6 ساله با دختر 4 ساله
در کره خاکی، طی سالیان سال، همیشهاتفاقاتی نادر میافتد که تا مدتها زبانزد خاص وعام است، درست مثل اتفاقی که چندی پیش درایران افتاد و این خبر نقل محافل شد...
در این اتفاق نادر شاهد بودیم که در تالار(شب طلایی) شهر قدس شهریار، در حضور 600میهمان امیرحسین 6 ساله و هانیه 4 ساله با همنامزد شدند.
(امیرحسین خالقی) و (هانیه مرادی) با تصمیمخانوادههای خود، با هم نامزد شدند; برایتانعجیب است ... بارها دیدهاید که بعضی ازخانوادهها، از کودکی دختری را به نام پسر خودنشان میکنند که البته بیشتر در ازدواجهای فامیلیاین مسئله خود را نشان میدهد، ولی حالاخانوادههای خالقی و مرادی این (نشان کردن)را، رسمی کردهاند... روز جشن تمامی میهمانها،خبر نداشتند که به چه خاطر کارت دعوت به دستآنان رسیده است و همه از یکدیگر میپرسیدندکه چه خبر است؟ اما با دیدن عروس و دامادکوچولو از تعجب بر صندلیهایشان میخکوبشدند.
عروس و داماد در حالی که در کنار یکدیگر راهمیرفتند، وارد سالن جشن شدند و هر یک بررویجایگاه مخصوص خود نشستند و با لبخند بهمیهمانهایی که از تعجب دهانشان باز مانده بود،نگاه میکردند. جریان از چه قرار بود، بخوانید:
دامادی پسرم پدرهای عروس و داماد با یکدیگر فامیلهستند. پدر داماد، نوه دایی پدر عروس است وپدر عروس نوه عمه پدر داماد... داود خالقی که27 سال سن دارد، میگوید: (آرزوی من ایناست که فرزندم هر چه زودتر، سر و سامان بگیرد)و میپرسیم به این زودی که میگوید: از آنجا کهآرزوی هر پدری، دیدن پسرش در لباس دامادیاست، من هم دلم میخواست به این آرزو برسم.در حالی که خودمان را برای گرفتن جشن تولدآماده میکردیم، با دیدن هانیه دختر چهارسالهیکی از بستگانمان فکری به یکباره در ذهنمجرقه زد، البته هر دو خانواده در اینباره صحبتکرده بودند که هانیه همسر امیرحسین شود وزمانی که آنان بزرگ شوند به عقد یکدیگر دربیایند.
داود خالقی میگوید: آن مراسم یک شبفراموش نشدنی بود و در آن لحظات من ازخوشحالی گریه میکردم و از اینکه پسرم را بالباس دامادی در کنار عروسم میدیدم، خیلیخوشحال بودم به آنها یک خودروی زانتیا هدیهدادم. پس از برگزاری جشن نامزدی به همراهمیهمانها به خانه آمدیم، وقتی خانواده هانیهتصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند، هانیهحاضر نبود منزل ما را ترک کند و با زبانکودکانهاش میگفت: (من عروس اینها هستم وباید این جا بمانم)€ پس از آن روز امیرحسین وهانیه تقریبا هر روز یکدیگر را میبینند و با هم بازیمیکنند، اگر روزی هم یکدیگر را نبینند، از احوالهم تلفنی پرس و جو میکنند.
تفاهم کامل از پدر داماد میپرسیم اگر اینها بزرگ شوندو همدیگر را نخواهند، شما چه کار خواهید کرد...که میگوید: ما تلاش خواهیم کرد که در آیندههیچ مشکلی پیش نیاید و سعی مینماییم که مهر ومحبت یکدیگر را در دلشان جا کنیم. من
ومادرش با پدر و مادر عروس هیچ مشکلی نداریم،مگر اینکه در آینده عروس یا داماد خودشان بایکدیگر مشکل داشته باشند، گرچه باید بگویم درخانواده ما که وضع به این شکل میباشد که ما بهپدر و مادرهایمان احترام زیادی قائلیم و تابحال حرف آنان را زمین نینداختیم، یقین دارمکه امیرحسین و هانیه هم به این شکل عمل میکنندو با هم بهطور رسمی ازدواج خواهند کرد، منیقین دارم.
وی در ادامه میگوید: پسرم و عروسم بایکدیگر تفاهم کامل دارند. تصمیم داریم تا در 16یا 17 سالی آنها را به عقد یکدیگر در بیاوریم و اگربتوانم جشن بزرگی برای آنها میگیرم و همه را بهاین جشن دعوت میکنم.
از وی میپرسیم که کمی از گذشته خودبگویید، که خالقی در پاسخ میگوید: هشت سالقبل زمانی که آهنگر بودم، به خاطر اختلافی که باصاحب کارم پیدا کردم به منزل پدرم در همدانرفتم; در آنجا با همسرم که برای دیدنپدربزرگش که در همانجا زندگی میکردند،آمده بود، آشنا شدم. به او علاقهمند شدم و پساز طرح موضوع با پدرم در مدت سه روز مراسمعروسی خود را برگزار کردیم، پس از ازدواج بهشهر قدس در حاشیه تهران آمدیم و زندگی خودرا آغاز نمودیم.
همسر بسیار مهربان و خوبی دارم و با کمک او ودعای خیر پدر و مادرم که همیشه همراهمانبودند، در زندگیام پیشرفت کردم و هماکنون نیزمعمار هستم. در زندگیام احساس خوشبختیمیکنم و پس از به دنیا آمدن پسرم، خوشبختیامتکمیلتر شد. پس از آنکه امیرحسین 6 ساله شد وبه کلاس آمادگی رفت، تصمیم گرفتم جشن تولدکوچکی برای او بگیرم، اما به دلیل مشغله زیاد اینفرصت را پیدا نکردم.
خالقی در پایان، یک گفته جالبی هم به زبانمیآورد: مرگ و زندگی دست خداست... انساناز فردای خود خبر ندارد، همیشه به خودممیگفتم: شاید از دنیا رفتی، پسرت را در لباسدامادی ندیدی. این هم دلیلی شد تا این مراسمرا هر چه زودتر برگزار کنیم که اگر فردا از دنیارفتیم، آرزو به دل نباشیم... جالب است بدانید کهخود خالقی هم در 19 سالگی داماد شد.
او میگوید: در زمان ازدواج من 19 سال وهمسرم 17 سال سن داشت. خالقی خانواده سبزخود را خوشبختترین خانواده جهان میداند.
پدر عروس: درباره مهریه نظر ندارم پدر عروس، دو سال از پدر داماد بزرگتراست. بهروز مرادی 29 سال سن دارد و یک پسر6 ساله، همسن امیر حسین و یک دختر 4 ساله بهنام هانیه دارد که حالا عروس خانواده خالقیاست. زمانی که از ایشان پرسیدم چقدر مهریهبرای دخترتان در نظر گرفتهاید، لبخندی زد وگفت: من با داود (پدر داماد) در این باره صحبتینکردم، اما در همین حال پدر داماد گفت:میخواهم ده هزار سکه طلا مهر عروسم کنم€
دنیای شیرین دنیای آنها دنیای شیرینی است، در آغوش پدرو مادرشان نشستهاند و با یکدیگر صحبت میکنند،از هانیه میپرسیم که شما چقدر داماد را دوستدارید، کمی مکث کرد و سپس گفت: خیلی...هانیه دوست دارد، معلم بشود، این را
خودشمیگوید. از امیرحسین میپرسیم که شما هانیه راچقدر دوست دارید، دو دستش را بالا برد و گفت:به تعداد انگشتان دست، که پدرها میخندند...
امیرحسین میگوید: دوست دارم در آیندهپزشک شوم و هانیه هم معلم شود. سپس هانیه بهاو میگوید برویم با هم بازی کنیم و چه بازیایبهتر از (خمیر بازی)...
شوخی بود یا...؟ خیلی از میهمانانی که به مراسم دعوت شدهبودند، ابتدا فکر میکردند که پدر امیر حسین، چهجشن تولید مفصلی برای پسرش گرفته است، امازمانی که با چهره امیرحسین و هانیه روبه رو شدند،ابتدا تصور میکردند که این یک شوخی است، اماپس از گذشت دقایقی، هنگامی که متوجه شدنداین میهمانی به مناسبت نامزدی هانیه و امیرحسیناست، مانده بودند که به یکدیگر چه بگویند. پدرداماد میگوید: چند ساعت پیش از آغاز مراسم،به همراه پسرم به آرایشگاه رفتیم و سپس سواراتومبیل گل کاری شده شدیم. بعد به دنبالعروس رفتیم، پس از سوار کردن عروس کمی درخیابانها چرخیدیم و سپس به تالا رفتیم...
در تالار میهمانان مشغول صحبت با یکدیگربودند که ناگهان خواننده تالار اعلام کرد که تالحظاتی دیگر عروس و داماد وارد میشوند،تمامی نگاهها به طرف درب ورودی تالار برگشت،با آن که جمعیت لحظهای از تعجب سکوت کردهبودند، ناگهان با تشویق خواننده تالار همه مشغولدست زدن و شروع به هلهله و شادی نمودند.عروس و داماد ابتدا ترسیدند، اما پدرهایشانآرامشان کردند و آنها را به سمت جایگاه ویژههدایت نمودند.
بستگان و دوستان که تازه این مراسم، را باورکرده بودند، شروع به ریختن پول بر روی عروسو داماد کردند که مبلغ قابل توجهی هم جمع شد.
آشتی میکنیم از امیرحسین میپرسیم که اگر هانیه با تو قهرکرد، چه کاری انجام میدهید، که گفت: سریعاآشتی میکنیم، امیرحسین از هانیه این توقعات رادارد:
دوست دارم زمانی که هانیه به خانه آمد بااسباب بازیهایمان بازی کنیم، به خصوصخمیربازی، ما عاشق بازی با خمیر هستیم.
دوست دارم هانیه برایم پلو با ماست درستکند€
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید ربانی ( دوشنبه 85/1/7 :: ساعت 4:30 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
امیدوارم خوشتون بیادآب را گل نکنیم»[عناوین آرشیوشده]